فریاد خاموش

سکوت، فریادی‌ست که غصه اش شده است ...

فریاد خاموش

سکوت، فریادی‌ست که غصه اش شده است ...

او...


ای که از سرو سرافراز در این بـاغ سـری

تو از آن دسـت درخـتـان سراپـا ثـمـری

نه چنان رنگی رنگی نه چنان رومی روم

تو خـودت هستـی و از آیـنه آیـیـنه تـری

گاه دلبـستـه افلاکـی و با خـاک غـریـب

گـاه بر روی زمـین هستـی و بی بال و پری

بر لبـت غنچـه لبخـنـد شکوفا شده است

ولی از چشم تو پیداست که خونین جگری

آشنـای مـن و تنـهایـی ام! ای سنگ صبور!

تو فـقـط از غــم دلـواپـسـی ام با خـبـری

پشت کردی به شب قطبی و در خلوت صبح

مثل خورشیـدی و بر بـام جـهـان شعلـه وری

ای تـو از پـنـجـره چـشـم غـزل, گــرم نگــاه

کاش می شد که بـدانم به کجا مـی نگری!