ای که از سرو سرافراز در این بـاغ سـری
تو از آن دسـت درخـتـان سراپـا ثـمـری
نه چنان رنگی رنگی نه چنان رومی روم
تو خـودت هستـی و از آیـنه آیـیـنه تـری
گاه دلبـستـه افلاکـی و با خـاک غـریـب
گـاه بر روی زمـین هستـی و بی بال و پری
بر لبـت غنچـه لبخـنـد شکوفا شده است
ولی از چشم تو پیداست که خونین جگری
آشنـای مـن و تنـهایـی ام! ای سنگ صبور!
تو فـقـط از غــم دلـواپـسـی ام با خـبـری
پشت کردی به شب قطبی و در خلوت صبح
مثل خورشیـدی و بر بـام جـهـان شعلـه وری
ای تـو از پـنـجـره چـشـم غـزل, گــرم نگــاه
کاش می شد که بـدانم به کجا مـی نگری!