تو از فکر ناراحت شدن من
و من از ترس ناراحت شدن تو
ناراحت می شویم
و
این یکی از عاشقانه های ناب ما...
به دریا شکوه بردم از شب دشت
وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت
به هر موجی که می گفتم غم خویش
سری می زد به سنگ و بازمی گشت...!
فریدون مشیری
جمعه هایی که آدم ساعت هشت صبح به دلایل نامعلوم از خواب می پرد لذت می برم . وقت بیشتری داری برای نرسیدن به ساعت پنج بعد ازظهر و غروبهای دلگیر که خدا به نظر من آن را برای حالگیری جماعت هبوط کرده طراحی کرده و احتمالاْ عزراییل هم مهندس ناظرش بوده ...!!!
نمی دانم این ساعتهار ا چطوری پر کنم ... بزنم بیرون ... یا...!!!
معتاد شده ام به خیال
فکر که نمی کنم
بدنم دردش می آید
فکرم خوابش می گیرد
و می روم در کابوس...
پ.ن:معتاد شده ام به خیالت...
آدم گاهی بهانه اش را برای زندگی کردن از یاد می برد ... گاهی فراموش می کند که به چه امیدی صبحها چشمانش را باز می کند ...
به لطف مادر عزیز،دیگه خطر خفه شدن در دریا بنده و بقیه اعضای خانواده رو تهدید نمی کنه!
موندم اگه خدا ماهی خلق نمی کرد،سه رو در هفته می خواستیم چی بخوریم؟؟
آب شش درآوردیم دیگه!
شباهتت با خدایم را می بینی؟
برای دیدنْ
بوسیدنْ
و ستایش هر دو
سر به سوی آسمان کشیده
و روی انگشتان پاهای نحیفم قد ـ بُلند ـ می کنم!
این سیگاری ها چی تو دود سیگارشون می بینن که اینقدر عمیق بهش زُل می زنن...؟!
عمه ی گرامی اینجانب در حال مشخص کردن مهمان ها برای جشن عروسی پسرش:
به این شب میدم...به این روز می دم...به این شب و روز می دم!!
پ.ن:مدیونید اگه فکر کنید ذهنم منحرفه!