بهتر است درز بگیری
این پاره بوره پیرهن
بی بو و خاصیت را
که چشم هیچ چشم به راهی را
روشن نمی کند!
(قیصر امین پور)
آخرین برگ سفرنامه باران این است که زمین چرکین است...
قبلاً خوش تیپ تر بودم.....
آینه هم آینه های قدیم!
ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم
و من
همه ی جهان را
در پیراهن روشن
«تو»
خلاصه می کنم...
خدایا...
به اندازه کافی دهنمونو سرویس کردی
ول کن دیگه
ااااااااااااه...
روزی حال همه ی ما خوب بود
باور کن...!
خُدایا
دوستت دارم
ولی بمان...
در سینه ام مدام
تو را آه می کشم
ای بغض بیگناه جرم تو چیست
اینکه درونم صدها هزار سال است
محبوس مانده ای؟
نفس هایم تقدیم به تو...!!
حال بی نفس را
آرام در گورستان آرزوهایش
خاک کن...
همنفس!!